اين همه راه...

فريبا چلبي‌ياني
fariba_chalabiany@yahoo.com

صدايش پشت گوشي مي لرزيد.انگارعجله داشته باشد.جويده جويده حرف مي زد. وقتي نشاني را مي‌داد. مي توانستم چهره اش را مجسم كنم كه چطور به اطراف نگاه مي كندو پشت سر هم مي گويد:
_ آدرس رو نوشتي؟ يه بار برام بخون.
_ سه راه امين، پيتزا فروشي...
_ آره خودشه. اگه دير كردم منتظرم بمون.
به موقع رسيده بودم.پيتزا فروشي را تا پيدا كنم كلي پرس و جو كرده بودم. در را باز كردم و وارد شدم. با صداي تاق تاق كفشهايم متصدي آنجاكه جوان شسته رفته اي بود نگاهم كرد. رفتم جلو. بوي عطرتندش از پشت پيشخان مي زد بيرون. پرسيدم:
_ جاي خانواده ها...
حرفم را نصفه گذاشت و با دست به طبقه ي بالا اشاره كرد. رفتم بالا.گوشه ي دنجي را پيدا كرده و روي صندلي نشستم. مي شد از لاي نرده هاي طبقه دوم در ورودي را ديد زد.عرق كرده بودم.كيفم را گذاشتم روي ميز. پيشخدمت به فاصله ي چندثانيه پله ها را مثل برق بالا آمد. خوش آمدي گفت و منو را داد به دستم.از خود متصدي با ادب تر بود. منو را گرفتم و گفتم كه منتظر هستم.تكيه دادم به پشت صندلي آهني كه راحت نبود، انگار كه روي يك سنگ پر نقش و نگار نشسته باشم.او را اوايل دو شب درهفته مي ديدم.ساعت هشت ونيم شب تا كله ي سحر. اما تازگيها ملاقاتهايمان به يك بار در هفته تغيير كرده بود.گويا زنش به طريقي بو برده بود. از بس راه رفته بودم كف پاهايم زق زق مي كرد. دستهايم هنوز رعشه داشت .بايد امروز همه چيز را به او مي گفتم.به اطرافم نگاه كردم. اينجا با جاهاي قبلي كه مي رفتيم كلي فرق داشت. دور افتاده تر و ارزان قيمت تر به نظر مي رسيد. طرح يونيفرم هاي پيشخدمت هاي اينجا با بقيه جاها توفيرداشت. يونيفورمشان از پارچه هاي تريكال ارزان قيمت سورمه اي رنگ دوخته شده بودكه با چند بار شسته شدن رنگ پس مي دادند.حتي طرح پارچه هايي كه روي ميزهاي دايره اي شكل پهن شده بود از دور داد مي زد كه چقدر كهنه و از مد افتاده اند. ازپخش لايت موزيك هم خبري نبود. يك لحظه دلم شور افتاد.كيفم را باز كردم و آينه ي كوچكم را برداشتم. صورتم عينهو گچ شده بود.موضوع را چطوري شروع مي كردم خوب بود؟ اگرمثل سابق از كوره در مي رفت چي؟
_ نيلوفر تو با سمين خيلي فرق داري؟
_ جدي؟
_ شوخيم كجا بود؟با توراحتترم. فكر مي كنم همه ادا و اطوارهات تنها براي منه و دلهره اي ندارم از اينكه فكركنم مي توني به جز من متعلق به كس ديگه اي باشي. اما سمين اينجوري نيست.
_ چرا اون كه وضعش خوبه. ببين تو رو كجاها رسونده. اگه سمين نبود كه تو...
_ اين درست. اما طرز فكرش با تو فرق مي كنه. حركاتش براي كساي ديگه است، عشوه هاش، حرف زدنش ، دست دادنش و حتي خنديدنش... همه به خاطر كساييه كه دور وبرمونو گرفتند. شخصيتش بيشتر شبيه اسكارلته. انگاري كه منم رت باتلر باشم.
_ ومنم نقشم اين وسط چيه؟ حتماً زن مو طلايي ، برباد رفته.
سرش را تكان دادو گفت:
_ نه.نه . تو خود ملاني هستي. بي رياو عاشق.
پوز خندي زده بودم آن شب و بي آنكه براي جمله اي كه از زبانم داشت بيرون مي پريد، فكركرده باشم، گفتم:
_ من ازت بچه مي خوام.
از جا پريده بود مثل ديوانه ها. اولين باري بود كه بدجوري نگاهم مي كرد.
_ معلومه داري چي مي گي؟
_ اما من...
_ ديگه نمي خوام حتي يك كلمه هم بشنوم. منو چي فرض كردي؟
آن روز صبح زود گذاشته و رفته بود.
درپيتزا فروشي بازشد.هنگام ورود هميشه به كفشها يش نگاه مي كردم او را از كفشهايش مي شناختم.اما امروز براي اولين بار به چهره اش نگاه كردم. متصدي تا او را ديد صدايش شنيده شد كه مي گفت:"بله. بالا منتظر شما هستند." قبل از اينها بايد مي فهميدم كه اولين باري نبود كه به اينجا مي آمد. از نوع آدرس دادنش هم مشخص بود كه بعضي وقتها مي آمده اينجا اما با چه كساني؟ شايد من اولين زني نبودم كه اينجا آمده بودم و مطمئناًآخري هم نخواهم بود." سرم گيج مي رفت. چقدر خنگ بودم. پس بايد سرحرف را بازكنم يك جوري كه از حالتم پي ببرد كه جريان از چه قرار است؟ نمي خواهم راجع به اتفاقي كه ممكن است بيفتد، فكر كنم. پله ها رايكي يكي بالا آمد. روبروي ام نشست. تازگيها جور ديگري شده بود. ديگر مثل سابق براي ديدنم ذوق نمي كرد. انگار نه اينكه تا مي رسيد زمزمه هاي در گوشي اش شروع مي شد و دستهايش را دور گردنم حلقه مي كرد. بوي تند عرق با بوي اودكلن اش آغشته شده بود ، عقي زدم و از روي ميز بلند شدم . دويدم طرف دستشويي. رنگ پريده كه برگشتم . بي آنكه سرش را بلند كند، بي حوصله پرسيد:
_ چته؟
_ كمي سرگيجه دارم. مي دوني...
پيشخدمت با قلم و كاغذ براي يادداشت سفارشات سر رسيد.منو را برداشت و تماشا كرد.از طرف هر دوتايمان سالاد، سوپ خامه با دو نوشابه و دو تا ميني پيتزا سفارش داد. قلبم تند تند مي زد روي صندلي جابجا شدم پرسيدم:
_ امشب دمغي.چيزي شده؟ خسته اي ؟
_ ها، چي گفتي؟
_ باهام چيكار داشتي؟
_ امروز دو بار زنگ زدم خونه نبودي؟
نمي دانستم از كجا شروع كنم؟پيشخدمت با سيني سالاد، نوشابه و سوپ سر رسيد. دستم را روي ميز سراندم و گفتم:
_ من ؟ خونه بودم.شايد داشتم دوش مي گرفتم.
چهارنفر با خنده وپچ پچ از پله ها بالا آمدند.دو دختر با دو پسر.كيفشان آنقدركوك بودكه متوجه ما نشوند. رد نگاهم را گرفت و به پشت سر ش نگاه كرد. آنها چند ميز آنطرفتر ته رستوران روبروي ما نشستند. خيلي خوب مي توانست مسير بحث را عوض كند. يكي از ظرفهايي را كه حاوي سالاد بود برداشت . زير لبي گفت:
_ فردا بايد زودتر برم سر كار.كلي كار دارم. موضوع مهميه كه بايد برات بگم.
نگاهم نمي كرد.صداي قهقهه و پغ پغ دخترها فضاي كوچك و خفه ي آنجا را پر كرد.بعضي وقتها سكوتم آزارش مي داد.
_ پس چرا معطلي؟ د، سوپتو بخور...نترس از خونه بيرون نمي كنمت. اما...
پيشخدمت داشت سفارشات ميز روبرويي را يادداشت مي كرد.پرسيدم:
_ ميشه بگي موضوع چيه؟
چنگال را توي ظرف سالاد فرو كردو چرخاند.
_ اولش فكر مي كردم مي تونم باهات راحت حرف بزنم. اما حالا ... نيلوفر بهتر نيست رابطه اي كه بينمون بوده، فراموش كنيم ؟
_ اين همه راه رو اومدي كه اين چيزا رو برام بگي.
_نه . جريان پيچيده تر از اونيه كه فكر مي كني. سمين،...
_ بو برده؟
_ نه.اما...
عجله اي براي پاسخ دادنش نداشتم. يكي از پسرهاي ميز روبرويي چشم از من بر نمي داشت. دختر بغل دستي اش متوجه شد و بي آنكه چيزي بگويد. صندلي اش را عوض كرد و درست روبروي پسر، پشت به من نشست.مكثش طولاني تر شد .شايد منتظربود مثل هميشه ذوق كنم و بپرسم:
_ اما چي؟ منكه نمي خوام تو ازش جدا شي.
و وقتي پرسيدم، چشمانش برق زد.
_ سمين حامله اس. مي دوني كه به من احتياج داره و...
به تكان مداوم لبهايش چشم دوختم. دستم روي شكم برآمده ام به دوران افتاد. نيم لبخندي زدم و رد نگاهم را به ميز پر روبرويي تغيير دادم.
_ خوبه. تبريك مي گم. پس داري پدر مي شي و با اين حال از سمين كه با من كلي فرق داره، بچه دار مي شي.
انگار بلند صحبت كرده بودم. چهار جفت چشم ميز روبرويي داشتند برو بر نگاهم مي كردند.صورتم داغ كرده بود. او اصلاً متوجه تغيير حالت من نبود. تنها به چيزي كه فكر مي كرد خود خودش بودو اينكه مبادا مقابل حرفهاي من كم بياورد.
_ نيلوفر فكر نمي كردم بلد باشي گوشه ، كنايه بزني.
ليوان نوشابه را برداشتم و جرعه اي نوشيدم وبا دستمال نم لبانم را خشك كردم.
_ ببخشيد.نمي دونستم به جنابعالي برمي خوره. چند ماهه اش مي شه؟
_ ببين مي دونم واسه خود منم سخته.اما بايد دركم كني...
_ نگفتي چند ماهه شه؟
_ بيشتر براي اين باهات تماس گرفته بودم كه بگم، امشبو نمي تونم بيام. اما نتونستم.
پسر روبرويي سرش را روي شانه اش گذاشت و نگاهم كرد. دختر بي توجه به مسير نگاه پسر، دست او را در دست گرفت و نزديك لبانش برد.
_ پس مجبور شدي بازم بارش كني كه ماموريت فوري برات پيش اومده.مي توني برگردي و بهش بگي هواپيما كنسل شدو تو هم فلنگو بستي و با تمام عشقي كه بهش داشتي پرواز كردي پيشش.چطوره هان؟
نگاهم كرد. دير شده بود مي دانستم كه ديگر دوستش ندارم. مگه از اولش هم قرار نگذاشته بوديم كه براي يك مدتي با هم باشيم و حالامن مي خواستم بزنم زير قولم؟سرم را بالا گرفتم. داشت سيگاري براي خودش مي پيچاند. سيگار را از دستش گرفتم وتا خواستم يك پك بزنم شكمم پيچيد. ته سيگار را توي زير سيگاري له كردم و خاموش.
_ زخم زبونات تموم شد؟
تكيه دادم به صندلي. پسر با اشاره انگشتانش داشت شماره ي تماسش را برايم مي داد و دختر روبروي اش چقدر ساده دست پسر را لاي دستهايش نوازش مي كرد. بازي خوبي بود به كمي وقت نياز داشتم.اگر زود بلند مي شدم مي دانستم كه پسر هم پشت سرم خواهد آمد. پس مي توانستم حرف را كش بدهم.
_ تو كه مي گفتي بچه نمي خوام.
_ آخه اين موضوع فرق مي كنه.
_ يعني سمين.
_ امشب چته نيلوفر؟
_ من؟
_ نيلوفر بهت قول مي دم . بازم مي يام ديدنت.
از جا بلند شدم. كيفم را برداشتم. بازوي راستم را گرفت و به طرف خود كشيد.
_ بچه نشو نيلوفر،كجا؟ فردا صبح اونجايي؟
به پسر نگاه كردم. رنگش پريده بود.دستش را كنارزدم. پسرزودتر از من به بهانه اي زد بيرون.
_ بهتره فردا بيشتر منتظر نموني. براي تمديد محضر نمي يام. هرچي باشه مي تونم...
چند جمله پشت سرهم گفت كه نشنيدم، يعني ديگر برايم اهميتي نداشت.مگرفايده اي هم داشت و يا چيزي عايدم مي شد؟پله ها را پائين رفتم. بيرون هوا كمي سرد شده بود ، ماشيني جلو پايم نگه داشت و بوق زد. پسر توي ماشين منتظرم بود. در ماشين را باز كردم و تنها به چيزي كه داشتم، فكر مي كردم، حبابي بود كه توي شكمم هر روز بزرگترمي شد.

5/11/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30706< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي